سرویس علمی فرهنگی خبرگزاری «حوزه» بخش دیگری از سلسه خاطرات تبلیغی حجت الاسلام والمسلمین قرائتی را منتشر می کند
* هواپیمای اختصاصی برای درمان سگ!
شخصى مى گفت: من گماشتۀ خاندان سلطنتى بودم. يك بار سگ دربار مريض شد. پس از عكس بردارى معلوم شد كه دريچه قلبش گشاد شده است. با هواپيما سگ را براى درمان به آلمان بردند و خانواده سلطنتى همه متأثّر بودند. در حالى كه در همان موقع خواهر من كليه هايش از كار افتاده بود و من التماس مى كردم و كمك مى طلبيدم و چون امكان بردن به خارج نبود، خواهرم مُرد.
* مى ترسم از دور که موشک می زنم به هدف نخورد!
خداوند شهيد قهرمان، شيرودى را رحمت كند. موقع حمله به تانك هاى دشمن خيلى نزديك آنان مى شد؛ به او گفتند: ممكن است خودت مورد هدف قرار بگيرى!. گفت: در محاصره اقتصادى هستيم و موشك كم داريم، پس بايد سعى كنيم موشك را به هدف بزنيم، مى ترسم از دور بزنم به هدف نخورد.
* کتابی با نام پنج دقيقه های قبل از غذا
دانشمندى كتابى به نام «پنج دقيقه هاى قبل از غذا» نوشته است. دليلش اين بود كه وقتى مى خواست غذا بخورد، تا آوردن غذا دقايقى طول مى كشيد. او از اين فرصت استفاده كرده و به مطالعه پرداخت؛ وی نكات جذّاب كتاب هاى مفيد را استخراج مى نمود و مجموعه اى تحت عنوان پنج دقيقه هاى قبل از غذا منتشر كرد.
* دعا براى صوت قرآن!
شب بيست ويكم ماه رمضان، بعد از مراسم احيا و قرآن سرگرفتن، از جوانى پرسيدم: امشب از خدا چه خواستى؟.
گفت: از خدا خواستم صداى خوبى به من بدهد كه بتوانم قرآن را زيبا تلاوت كنم!.
* چهارمين شهيد محراب
آيت اللّه اشرفى اصفهانى، پيرمرد نودساله و عالم وارسته اى كه عمرى نماز شبش ترك نشده بود، مى گفتند: مى بينم كه من چهارمين شهيد محراب می باشم، آرى! خداوند درهاى غيب را به رويش باز کرده بود.
* هم رشوه مى دهد، هم اسمش را عوض مى كند
شخصى در استاندارى به يكى از كارمندان مبلغى پول داد. كارمند گفت: رشوه مى دهى؟. گفت: نه. اين حق التسريع است!!. يعنى هم رشوه مى دهد، هم اسمش را عوض مى كند.
* زیرکی یک عالِم در برخورد با زمین خواری
شخصى، نزدِ يكى از علمايى كه مسئوليّت اجرایی هم داشت، رفته و گفته بود: خوابى ديده ام كه مبلغى به حساب 100 امام كه براى كمك به مسكن محرومان است، واريز كنم؛ مقدارى هم به جنگ كمك كنم. ضمناً يك قطعه زمين دارم در فلان جا مشكل قانونى پيدا كرده است. عالمِ زيرك گفته بود: تمام حساب 100 و كمك به جبهه براى اين بود كه مى خواهى از اين راه مشكل زمين خود را حل كنى؟!.
* مى خواهم كتابى بخوانم كه هيچ عيب و ايرادى نداشته باشد
شخصى از يكى از علماى بزرگ پرسيد: مى خواهم كتابى بخوانم كه هيچ عيب و ايرادى نداشته باشد؟. گفت: قرآن بخوان.
* با اندكى محبّت مى توان در دل ها نفوذ كرد
پيرمرد ريش سفيدى مى گفت: در ماشين نشسته بودم كه دختر بدحجابى كنار من نشست. مردم داخل اتوبوس خنديدند. ديدم نشستن منِ ريش سفيد در كنار اين دختر بدحجاب مناسب نيست. خواستم بلند شوم، ديدم صندلى خالى نيست. براى اينكه ثابت كنم او با من نيست، پشتم را به او كردم. بليط اتوبوس دستم بود، شاگرد راننده بليط ها را جمع مى كرد، دستم را دراز كردم كه بليط بدهم، گفت: خانم بليط شما را حساب كردند. ديدم بد شد. كمى كتفم را چرخاندم و گفتم: خانم ببخشيد. گفت: اختيار داريد، شما پدر ما هستيد و احترام شما بر ما واجب است. پيش خود گفتم: «الانسان عبيد الاحسان» انسان بنده محبّت و احسان است و با اندكى محبّت مى توان در دل ها نفوذ كرد.
* ترسيدم، لانه اش را گم كند!
يكى از علماى بزرگ (مرحوم آيت اللّه ميرزا جواد آقاى تهرانى) كنار باغچه نشسته بود و مطالعه مى كرد. بعد از ساعتى به طبقه دوّم منزل رفت، آنجا ديد مورچه اى روى قباى اوست. دامن قبا را نگه داشته پائين آمد و مورچه را كنار باغچه رها كرد و گفت: ترسيدم اگر در طبقه بالا رهايش كنم، لانه اش را گم كند.
* با حضرت اباالفضل علیه السلام قهر نكن!
شيخ عبدالرحيم شوشترى يكى از شاگردان شيخ انصارى (ره) در نجف مشكل مسكن داشت. براى حل اين مشكل گاهى به حرم حضرت على عليه السلام و گاهى به حرم حضرت اباالفضل عليه السلام می رفت. روزى در حرم حضرت اباالفضل عليه السلام، عربى بيابانى را ديد كه بچه فلجش را كنار ضريح آورد و گفت: يا اباالفضل! بچه ام را خوب كن؛ بچه شفا پيدا كرد و خوب شد و رفت. عالم شوشترى گفت: يا اباالفضل! پس ما چی؟. اين عرب دير آمد و زود رفت؛ من كه ديگر به حرمت نمى آيم. اين حرف را زد و در حالى كه هيچ كس از حاجت او اطلاعى نداشت، راهى نجف شد. وقتى وارد جلسه درس شيخ انصارى (ره) شد، شيخ دو كيسه پول به او داد و گفت: اين پول را بگير و براى خود خانه اى بخر، امّا با حضرت اباالفضل علیه السلام قهر نكن!.
* كفش پاره ای که سه بار وصله خورد!
سوّمين بار بود كه امام خمينى (ره) كفش خود را براى تعمير مى فرستاد، اما كفاش نمى دانست كه صاحب كفش امام (ره) است. كفاش گفت: آقا! اين كفش را دوبار پيش من آورده اند و تعمير كرده ام ديگر بس است.
آرى، امام خمينى (ره) كه رژيم شاهنشاهى را واژگون و جمهورى اسلامى را بنيانگذارى كرد، چنين ساده مى زيست. به راستى او فرزند همان مولايى است كه فرمود: آن قدر كفشم را وصله كرده ام كه از تكرار آن خجالت مى كشم.
* بخشيدن عبا به بینوا
روزى شهيد آيت اللَّه سعيدى بدون عبا از مسجد برگشت؛ گفتند: آقا عبايت كو؟. گفت: ديدم كنار خيابان بينوايى مى لرزد با خود گفتم: اگر در قيامت از تو بپرسند كه شخصى از سرما مى لرزيد و تو، هم قبا داشتى و هم عبا؛ چه جوابى مى دهى؟. لذا عبايم را به او دادم.
* چرایی ننوشتن همۀ ادعیه در مفاتیح الجنان
بعضى از دعاها را مرحوم حاج شيخ عباس قمى (ره) در مفاتيح الجنان نياورده است. از آن مرد بزرگ پرسيدند: چرا چنين دعاهايى را نياورده ايد؟. گفتند: اگر همه دعاها را در مفاتيح بنويسم، مردم كتاب هاى دعاى قبلى را فراموش مى كنند و من براى اينكه نام علماى قبلى و آثارشان فراموش نشود، بعضى از دعاها را به كتاب هاى ديگر حواله داده ام.
* اگر به خاطر خدا آمده اى به خاطر خدا هم برو!
براى يكى از علماى نجف مهمانى آمد. آيت اللّه دو اتاق داشت كه يكى آفتاب گیر و ديگرى در سايه بود. هوا هم خيلى گرم بود؛ خانم آيت اللّه مريض و در اتاق سايه مشغول استراحت بود. آيت اللّه از خانم خواست به اتاق آفتاب گیر برود. مهمان گفت: من مشتاق ديدار شما بودم و براى خدا به زيارت شما آمده ام. آيت اللّه گفت: اگر به خاطر خدا آمده اى به خاطر خدا هم برو؛ چون زن مريضم را در اتاق آفتاب گير نگه داشته ام. «اذا قيلَ لَكُمْ ارْجعُوا فارْجعوا». (نور، 28).
* آيا استاد ما به شما هم گفته، پول ندهيد؟!
يكى از دوستان طلبه مى گفت: رفته بودم تبليغ. هرچه منبر مى رفتم كسى پول نمى داد. روزى به ميزبان گفتم: استاد ما در حوزه علميه به ما گفته هر جا كه براى تبليغ مى رويد، پول نگيريد. آيا استاد ما به شما هم گفته، پول ندهيد؟!. گفت: نه. گفتم: حالا ما چيزى نمى گوئيم شما هم هيچى به هيچى!.
* هر وقت كار ندارى به درس مى آيى؟
يكى از اساتيد حوزه علميه قم مى گفت: به طلبه اى گفتم: ديروز كجا بودى كه در درس حضور نداشتى؟. گفت: ديروز كار داشتم. گفتم: پس تو هر وقت كار ندارى به درس مى آيى؟!.
* اگر گريه مى كردى دشمن، شاد مى شد!
دي ماه سال 56 بود. فرزند يكى از مدرّسين حوزه قم كه از جمله شهداى 19 دى بود، جنازه اش را به بهشت زهرا آوردند، در حالى كه پدرش تحت تعقيب ماموران رژيم شاه بود. پدر، خود را به بالين فرزندش كه دانشجوى سال اوّل بود، رساند ولى هيچ گريه نكرد و گفت: خدايا! راضى هستم. بعد از چند روز حضرت امام (ره) از نجف براى وی نامه نوشتند؛ خوشحال شدم گريه نكردى، چون اگر گريه مى كردى دشمن شاد مى شد. آن روز فهميدم چرا حضرت امام (ره) در فراق فرزندش- سيدمصطفى (ره)- گريه نكردند.